عشق نامه امجدی
تو عاشق باش و با جان در گرو
تو قائد باش و در میدان برو
تو دارع باش و جانان را سپر
تو حامد باش و الله راهبر
که مستان عاشقانی وامقند
عفاک الله اگر عقل و سرند
تو ضلولی مران اسبِ طریق
تو مجنونی مخوان خطِ بلیغ
تو کافر گشته ای تا کافران
ندای کفر برچینند زجان
تو نقد این و آن بر جان بخر
بزن بر تبل وحدت بین قمر
تو را تا کی هوای این و آن
تو را تا چند الگوی نائمان
تو بر میدان برو سر بر فراز
ندای اِنالاحق بخوان بر اهل راز
تو پیدا آمدی تا تو شوی
نه چون حامد فدای او شوی
دان فدای او شدن از کاهلیست
جهل و کاهل کی صفات رهبریست
رهبر آن باشد که دائم در نماز
وحدت آرد پیش حضرت با نیاز
خوار گردد در مقامش تا کریم
بخشد او را عزّ و معنا و حلیم
هر که او را دلبر و جانان گرفت
جمله اکمل درعیونش شد خرفت
جمله زیبایی ها به چشمش هیز باد
جمله مینایی ها ز چشمش سین ساد
جمله زیبایی ها به چشمش چون غراب
جمله ساقی ها ندارد سیم ساب
جمله بیداریها ز چشمش خواب خواب
جمله هشیاریها ز فهمش چون شباب
چون که چشم او نبیند جز کمال
از صفات و از جهات و از جمال
خوش ببیند چشم او حالش مُپرس
او در احوال خویش گشته دُرس
حامد است و شاکر است و ساجد است
حق تعالی از وجودش آگه است
حال که روشن گشت احوال رفیق
تو به فکر خویش باش تا باشی عشیق
کی محل دارد به نزد آن عشیق
جنت و فردوس و جنان و عقیق
لب ببند و بر مقامش کن نظر
در نظر مبهوت شو ای خوش گهر
عالم پنهان تو را با چشم جان
بایدش دیدن بر عرش جهان
تو به نام نامی یزدان پاک
مست مستان خیز خیزان چاک چاک
خیز و امجدوار زن بر تبل گران
سرکش آوازی ز نی سازی ز جان
سرکش آن باده که تا مستت کنند
بی خود از جان و دل و دستت کنند
سرکش آن باده که تا رستت کنند
چون نبودی جسم و جان هستت کنند
سر کش آن باده بزن در مثنوی
خوش نوایی از سرور معنوی
سرکش ان باده که در بزم شهان
نی نوازی می نوازد بهر جان
از میان پرده ها، جان می تند
از ضیافت ها خبرها می دهد
میزند بر پرده چپ کوک نای
می کند بر مثنوی رازی نمای
از کجا او می رساند این سروش
با نوای خویش و سازی پرخروش
الله الله تا گمان نبری ز وی
شک و تردید از وجودش نیست پی
او ز وحدانیتش آگه شدست
وین نواها از برای وحدت است
گوش کن این پرده را گر نشنوی
نیستت آگه ز الطاف نبی
چون نداری آگهی از لطف حق
می نیاید گوشت از آهنگ سبق
رو تو گوش و چشمِ جان را کن خبر
با دو چشم و گوش وحدت ناید ز سر
گر دو و یک را بدی تو یک نشان
ان زمان خواهی شنید اسرار جان
من ز نایِ خویش، تو را مهمان کنم
او زجان خویش تو را انسان کند
من به کام خویش بر پرده زنم
او برای تو جهان بر هم زند
من نوایی سرکشم تا عاشق راهت کنم
مست و حیران از خود و پنهان از آن آهت کنم
سرخوشی بِدهم تو را تا لایق جانان شوی
چون که جان آمد سراپا خایف و بی جان شوی
وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّ
ماواتِ
نه من مانم، نه تو مانی، نه آسمان و کائنات
شاعر: حامد امجدیان
دیدگاهتان را بنویسید