نگریستن به زندگی از وجه ابدی
ویتگنشتاین همانند اسپینوزا تاکید داشت که می بایست به زندگی از وجه ابدی نگریست.
یعنی از نگاهِ میانه ی معمولی انسان های متوسط که نظرشان صرفا به اشیاء و آدميان ابزار گونه است بالا تر رفتن و از موضعی هستی شناختی و فراتر از مسائل شکمی و زیر شکمی به آدم و عالم نظر کردن.
یعنی متوجه این فرصت اندک، این بودنِ کوتاه میان دو هیچ، میان دو ابدیت، شدن و به آن پرداختن، به همین جهت بود که او در رساله ی منطقی فلسفی تاکید می کرد که:
“زمان هایی هست که نمی توانم صرفا در حال و با روح زندگی کنم. سالت های خوبِ زندگی را باید موهبت دانست و شاکرانه از آن ها لذت برد و در غیر این حالت، در برابر زندگی بی تفاوت بود…
موهبتی که از آن لذت می برم به نحوی که حالا می توانم فکر کنم و کار کنم، وصف ناشدنی است. باید در برابر دشواری زندگی بیرونی به بی تفاوتی برسم… فقط کافی ست به جهان بیرونی وابسته نباشی؛ آن وقت لازم نیست از آنچه در آن روی می دهی بترسی… وابسته نبودن به چیز ها راحت تر است تا به انسان ها.
فقط کسی که نه در زمان بلکه در حال زندگی می کند سعادتمند است. برای زندگی در حال، مرگی وجود ندارد… انسان نمی تواند خود را بی درنگ سعادتمند سازد. کسی که در حال زندگی می کند بدون ترس و امید زندگی می کند… ترس از مرگ بهترین نشانه ی زندگی نادرست یعنی زندگیِ بد است”
در موضعی فردی و از بعد اندیویدوآلیسیتی و در تحلیلی اگزیستانسیال، به تعبیر مولانا می بایست “ابن الوقت” بود یعنی فرزند حال بود نه گذشته و نه آینده… و نه تنها ابن الوقت بود بل می توان ابوالوقت هم بود…
“ابوالوقت” یعنی علاوه بر این که در زمان حال زندگی می کنی بلکه پدر زمان هم هستی و آن را کنترل هم می کنی و لذا ذره ای غم و غصه و استرس و اضطراب به دل راه نمی دهی!
این جا است که معنای سخن و سفارش ویتگنشتاین مبنی بر در حال زندگی کردن و همینطور برخی اشعار مولانا و خیام و سعدی و حافظ یا سپهری و… روشن تر می شود؛
“نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی…
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد…
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند…
لحظه ها عریانند. به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز”
“هست هشیاری ز یاد ما مضی
ماضی و مستقبلت پرده ی خدا
آتشی اندر زن به هر دو تا به کی
پر گره باشی از این هر دو چو نی
تا گره با نی بود همراز نیست
همنشین آن لب و آواز نیست”
یعنی برای خاطر گذشته و آینده اندیشناک نباش، که این هر دو حجاب حقیقت و عشق می باشند تو را از ادامه مسیر و جستجو و عشق ورزیدن در راه حق باز می دارند مشغول به خود می کنند و تا وقتی که تو مشغول گذشته یا آینده هستی مطمئن باش که چون نی ای می باشی که گره های فراوان دارد و آن گره ها نمی گذارند که صدای اش در بیاید و به آزادی تمام فریاد آزادی و عشق سر دهد
یا در جایی دیگر میگوید که؛
صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق
نیست فردا گشتن از شرط طریق
تو مگو مرد صوفی نیستی
هست را نسیه خیز نیستی
ابن الوقت بودن به معنای فرصت طلبی و زرنگ بازی های پفیوز مابانه برای سر این و آن کلاه گذاشتن نمی باشد بلکه به معنای در بند زمان نبودن و به گذشته باز نگشتن و فرزند امروز بودن است یعنی رهایی از اسارت زمان و هر لحظه از نو متولد شدن مولوی یک “ابن الوقت” به تمام معنا بود بلکه به تعبیر خودش پدر وقت “ابوالوقت” هم بود چرا که زمان در چنگال او بود و آن را همان طور که خود می خواست شکل و صورت می بخشید.
ابن الوقت بودن و در حال زندگی کردن مستلزم پرداختن به خود و واکاوی قبض و بسط های وجودی خویشتن خویش می باشد. به همین جهت بود که ویتگنشتاین میگفت می توان بواسطه ی تامل در احوال درونی و وجودی، نسبت به عالم بیرون وابستگی نداشت یعنی حال درونی و هویت خود را به دیگری و دنیای خارج گره نزد بل با اندیشه و تأمل در خود، برای خود حالی خوب رقم زد:
“عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرونِ خویش
خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش
ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این
بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش
بده گل گونه است بر رخسار بیماران غم
نا خوش از رنگ خودیم و چهره ی گلگون خویش”
و باز هم به تعبیر مولانا در زمین دیگران خانه نکرد و برای بیگانه کار نکرد
در زمین مردمان خانه مَکُن
کار خود کن کار بیگانه مکن
یا در جایی دیگر:
“مرغ خویشی صید خویشی دام خویش
صدر خویشی فرش خویشی بام خویش”
بله اگر ما بتوانیم به زندگی از وجه ابدی نظر کنیم دیگر از بیماری و بد بیاری و ناکامی و نهایتا مرگ هیچ ترسی نخواهیم داشت چرا که در هر صورت، در حال زیسته ایم و هیچ زندگیِ زیسته نشده ای نداریم که حسرتش روح و روانمان را آشفته کند.
حامد امجدیان، اپلیکیشن نینوایان
دیدگاهتان را بنویسید