سبد خرید شما در حال حاضر خالی است!
نویسنده: حامد امجدیان
-
از گریه هایش پشت تلفن متوجه
از گریه هایش پشت تلفن متوجه شدم بد موقع تماس گرفتم. گفتم: اتفاقی افتاده؟» گفت: «کارت رو بگو. مسئله پیش آمده را در میان گذاشتم. . باشه میگم بچه ها تا دو سه دقیقه دیگه انجام بدن. گفتم: «اجازه بدید من از طرف شما به بچه ها بگم.» موافقت نکرد. به معاون ذیربطش سپرده بود…
-
جانم بود و جان احمد
جانم بود و جان احمد. هیچوقت نفهمیدم احمد من را بیشتر دوست دارد یا من او را از هر چیزی اگر دوتا داشتم، دوست داشتم یکی اش را ببخشم به احمد، حتی اگر آن چیز کلیه بود مثلا. نگاهش که می کردم، تمام دلتنگی هایم یادم میرفت؛ باکری، همت، خرازی و زین الدین را در…
-
حضرت آقا آمده بودند کرمان. مثل همیشه یکی از برنامه هایشان دیدار با خانواده شهدا بود. قرعه افتاده بود به نام ماه دیگر از خدا چه می خواستیم؟ وقتی آمدند حاج قاسم هم همراهشان آمده بود. لابه لای حرف ها از فرصت استفاده کردم و رو به حضرت آقا گفتم: «آقا ان شاء الله فردای…