شکست مارکسیسم در تعیین حقیقت ارزش مبادله

در فصل های گذشته پس از ذکر چند مقدمه به بررسی فلسفی ماتریالیسم تاریخی و رد آنها پرداختیم. سپس ادعای فراگیر بودن این اصول را ابطال و به تفصیل، نادرستی آن را بیان کردیم. در بحث های گذشته هم چنین گفتیم که تفسير مارکسیسم در پیدایش جامعه ابتدایی، برده داری، فئودالی، سرمایه داری و روابط حاکم بر این جوامع، ناموفق بوده است. در این بخش پیش از آنکه به بررسی جنبه اقتصادی مارکسیسم پرداخته شود، مطلبی را به عنوان مقدمه ذکر می کنیم و آن عبارت است از اینکه:

مارکسیسم قانون ارزش مبادله را زیربنای اقتصاد قرار داده است. اکنون تحليل مارکسیسم را در این باب مطرح می کنیم.

کار اساس ارزش است

پیش از هر چیز باید این مطلب را گوشزد نماییم که مارکس، این قانون را از ریکاردو» و برخی دانشمندان پیش از خود اخذ نموده است. براساس این قانون، کار انسانی عامل اصلی در تعیین ارزش مبادله ای هرچیز است؛ یعنی هر کالایی به اندازه مقدار کاری که بر روی آن صورت گرفته، می تواند با کالاهای دیگر مورد مبادله قرار گیرد.

ریکاردو این قانون را در صورتی صحیح می دانست که بازار رقابت گرم باشد؛ زیرا وی در طول بررسی های خود، دریافت که احتکار ارزش کالا را افزایش می دهد، بدون آنکه کار جدیدی صورت گرفته باشد. وی به این نکته نیز توجه داشت که کار انسانی به طور یکسان مورد ارزیابی قرار نمی گیرد؛ لذا نمی توان یک ساعت کار یک منهتک باهوش و فعال را با یک ساعت کار شخص کند ذهن و تنبل مساوی شمرد. به همین جهت، مقیاسی کلی وضع نمود که حد متوسط مقدار کار بر اساس آن تعیین میشا.. بنابر این هر کاری که مطابق با این مقیاس بود، ارزش می یافت. مارکس این قانون را حداقل ضروری کار در اجتماع» نام نهاد.

اگر کار مبنا و اساس ارزش باشد، دیگر برای زمین و سرمایه چه نقشی بر جای می ماند؟

ریکاردو در پاسخ بدین سؤال اظهار می دارد که ثمره و محصول زمین در پیدایش ارزش، تأثیر نمی گذارد – بر خلاف آنچه اقتصاددانان دیگر در گذشته ابراز داشته اند. در مواردی نیز که محصول زمین در تعیین ارزش تأثیر می گذارد، این پدیده را باید معلول احتکار شمرد؛ مضافة به اینکه، گروهی ثروتمند، اغلب زمین های آبادتر را خود به تصاحب در می آورند.

از نظر ریکاردو، سرمایه چیزی جز کار متراکم نمی باشد؛ ولی با این حال وی سود سرمایه را (با آنکه سرمایه در ایجاد ارزش تأثیری ندارد) می پذیرد. او معتقد است که چون از هنگام تولید کالا تا وقت فروش آن، مدت زمانی می گذرد، لذا مقداری سود به خاطر گذشت زمان به ارزش کالا افزوده می گردد.

مارکس نظریه ریکاردو را درباره محصول و میزان تولید زمین با مقداری اصلاح می پذیرد، اما ریکاردو را به خاطر پذیرفتن سود سرمایه مورد تاخت و تاز قرار می دهد و خود تئوری ارزش افزوده را مطرح می نماید.

مارکس قاعده اساسی اقتصاد خویش را چگونه بنا نهاد؟

مارکس در ابتدا بین ارزش استعمالی و ارزش مبادله، تفاوت قائل میشود. ارزش مبادله، ارزشی است که یک شیء را قابل مبادله با شیء دیگر می نماید و ارزش استعمالی، ہر فایده و کاربرد هر شيء اطلاق می گردد؛ به عنوان مثال: اتومبیل، یک استفاده ای دارد و خانه استفاده ای دیگر، اما با این وجود می توان این دو کالا را با یکدیگر مبادله نمود. امکان مبادله در چهر با یکدیگر، بیانگر این است که یک نقطه اشتراک بین این دو، موجود است. این امر مشترک، از صفات و ویژگی های طبیعی یا هندسی اشیاء سرچشمه نمی گیرد؛ زیرا این گونه امور در منافع استعمالی این اشیاء نقش دارد که آن هم نسبت به اشیاء گوناگون متفاوت است.

پس این امر مشترک، چیزی جز کار انسان نمی تواند باشد. به همین خاطر است که اگر مقدار کاری که بر روی یک اتومبیل صورت گرفته با مقدار کاری که برای ایجاد یک خانه لازم است مساوی باشد، می توان اتومبیل را با خانه مبادله کرد.

بنابراین، کار اساس ارزش است و تنها کار است که بهای هر کالایی را در بازار مصرف، تعیین می نماید؛ گرچه ممکن است قوانین عرضه و تقاضا به هنگام ایجاد رقابت با احتکار، موجب افزایش یا کاهش ارزش یک کالا گردد، اما هرگز قادر نیست قیمت کالایی را تا بی نهایت افزایش دهد؛ مثلا ممکن نیست که قانون عرضه و تقاضا بتواند بهای یک دستمال را به اندازه ارزش یک اتومبیل بالا ببرد. مارکسیسم تأكيد می کند که این قانون، تنها با حفظ شرایط زیر صادق است:|

الف – وجود رقابت کامل؛ لذا در صورت پیدایش احتکار، این قاعده صادق نخواهد بود.

ب – کالا باید تولیدی اجتماعی باشد و ایجاد آن همیشه از طریق کار اجتماعی امکان داشته باشد؛ بنابراین، قانون ارزش بر تولید فردی مانند تابلوی هنری صدق نمی کند.

بررسی نظریه مارکس پیرامون تحلیل فوق چند نکته را باید بیان نمود:

ا۔ مارکس، تفسیر خویش را بر اساس یک تحلیل ذهنی خالص قرار می دهد؛ تحلیلی که از تجربیات واقعی به دور می باشد. در تحلیل مارکس یک اصل مشخص، وجود دارد و آن این است که در برنامه ریزی هایی متفاوت، سودهای حاصله یکسان نخواهد بود؛ گرچه ابزار و وسایل مورد استفاده، برابر باشد؛ زیرا به اعتقاد وی، ابزار تولید به همان اندازه ای که استهلاک می یابند، ارزش ایجاد می کنند. حال آنکه این مطلب مسلم است که سود در نظام اقتصادی موجود، تابع میزان برخورداری از ابزار تولید است و هرچه ابزار تولید افزایش یابد، سود نیز بیشتر می گردد.

حقیقت این است که مارکس ابتدا نظریه ای وضع نمود. سپس هنگامی که دریافت واقعیت بر خلاف آن است، مدعی شد که نتایجی که بر خلاف قاعده مزبور به چشم می خورد، یکی از مظاهر جامعه سرمایه به شمار می رود که جامعه را از قانون طبیعی ارزش، منحرف نموده و قانون عرضه و تقاضا را در جامعه حاکم کرده است.

۲- بر فرض پذیرفتن نظریه مارکس، آیا می توانیم بگوییم که ما به اشتراک مثلا یک نسخه از کتب ۲۰ جلدی «وسایل» و یک کتاب خطی نفیس قدیمی کار انسانی است؟ بدون شک چنین نیست. مارکسیسم نیز این گونه موارد را از قاعده خویش مستثنی می کند. اگر این چنین نیست، پس امر مشترک بین این دو که به موجب آن، تبادل صورت می گیرد چه چیزی است؟ آیا نمونه مزبور حاکی از این نیست که امر مشترک دیگری به طور مساوی در کارهای فردی و اجتماعی وجود دارد و آن عامل است که اساس ارزش محسوب می شود؟

۳- یکی دیگر از واقعیات در تضاد با قانون ارزش مارکس، زمین است؛ زیرا زمین به گونه ای است که می توان آن را در کارهای مختلف، مورد استفاده قرار داد. یک قطعه زمین را هم می توان پنبه کاشت و هم گندم. هم چنین برخی از زمین ها برای کشت مثلا برنج، مناسب تر است تا کشت گندم. به همین ترتیب هر زمینی دارای استعدادات طبیعی خاصی است. اگر مقدار معینی کار بر روی زمینی متناسب با استعداد آن زمین انجام پذیرد، یقین محصول به دست آمده، بیش از آن است که همان کار بر روی زمینی بدون برنامه دقیق انجام گیرد؛ به علاوه کیفیت و ارزش هریک از این دو محصول نیز متفاوت خواهد بود. این اختلاف را تنها می توان در نقش مثبت زمین در افزایش کمی و کیفی محصور دانست. بدین ترتیب باید پرسید حقیقت و اساس ارزش مبادله چیست که زمین در پیدایش آن نقش مثبتی را که کار تولیدی نیز در آن نقش مهمی دارد، ایفا کند؟

۔ مارکسیسم مسئله نزول قیمت ها در اثر کاهش تقاضای عمومی نسبت به کالاهایی تحت تأثیر عوامل سیاسی، دینی و غیره را چگونه تفسیر می کند، در حالی که کالا همان مقدار ثابت از کار را در خود حفظ نموده است؟ از این جا روشن می شود که ارزش استعمالی و میزان سودمندی یک کالا نیز در ارزش مبادله آن، نقش به سزائی داراست.

ولی مارکسیسم این پدیده را نادیده می گیرد و بر پدیده ای دیگر تأکید می نماید. آن پدیده عبارت است از پیروی ارزش مبادله ای کالا از میزان کاری که بر روی آن، صورت پذیرفته است. اگر شرایط تولید نامناسب باشد و میزان کار افزایش یابد در آن صورت ارزش کالا نیز افزون تر می شود؛ بر عکس اگر شرایط تولید بهبود یابد و میزان کار برای تولید یک کالا کاهش یابد به تبع آن، ارزش مبادله آن کالا هم تنزل می کند.

مسئله ای که مارکسیسم در این جا مطرح می نماید، صحیح است، لكن نمی توان آن را مؤیدی برای صحت نظريه مارکسیسم شمرد؛ چرا که این پدیده را به شکل دیگری نیز می توان تفسیر کرد و آن عبارت از همان قانون عرضه و تقاضا و افزایش درخواست است.

5- اهمیت و ارزش کارها یکسان نیست. برخی از کارها، نیازمند مهارت و تخصص ویژه ای است؛ مانند کار یک مهندس معماری. برخی از کارها نیز ساده است، مانند کار یک شخص باربر یا فروشنده دوره گرد

هم چنان که به لحاظ شرایط روانی و استعداد طبیعی و عواطف هرکس، کار او نیز تفاوت خواهد کرد، تنها نمی توان کارها را از نظر کمی مورد سنجش قرار داد. با اختلاف افراد در موارد مذکور، نوع کار آنان نیز تغییر می نماید و ما مقیاسی برای سنجیدن شرایط روانی و عناصر ذاتی شخص کارگر و نوع عمل او در دست نداریم.

پس دو مشکل وجود دارد: یکی فقدان مقیاسی کلی برای ارزیابی کارهای هنری و غیرهنری و دیگر مشکل سنجش ارزش هر کاری براساس انگیزه ها و عوامل روانی.

اما در مورد مشکل نخست: مارکسیسم برای حل این معضل کارها را به دو دسته ساده و مرکب، تقسیم کرده است.

کار ساده به کاری گفته می شود که برای انجام آن، تنها نیروی طبیعی افراد کافی است و به هیچ تمرین جسمی یا فکری نیازمند نیست، مانند کار یک باربر.

کار مرتب به کاری اطلاق می شود که در آن علاوه بر نیروها و اطلاعات به دست آمده، از کارهای دیگری نیز استفاده می شود؛ مانند کار مهندسین. مقیاس کلی برای سنجش ارزش مبادله ای کالاها، همان کار ساده است؛ اما کار مرگب نیز همان کار بسیط است که مضاعف شده است. آیا این تفسیر صحیح است؟

اگر مهندسی بیست سال برای کسب تخصصی وقت صرف کند و سپس بیست سال دیگر نیز مشغول آن کار باشد، آنگاه بنابر تحلیل سابق ارزش کار او برابر است با ارزش کار باربری که چهل سال کار کرده است. آیا واقعیت نیز به همین ترتیب است و دولت ها در این نکته هم رأی می باشند؟

در اتحاد جماهیر شوروی نیز این مطلب، رد شده بود. یک کارگر فنی ده برابر یک کارگر ساده، حقوق دریافت می کرد، در حالی که ۹ برابر عمر آن کارگر ساده را صرف مطالعه و تحقیق ننموده است. با وجود اینکه کارگران فنی نیز مانند کارگران ساده فراوان هستند، باید گفت که تفاوت فوق در حقوقها، معلول قانون ارزش بوده است، نه قاعده عرضه و تقاضا

اما مشکل دوم – معضل سنجش کارآیی بر حسب نوع کار.

مارکسیسم برای حل این مشکل (به گمان خویش) میانگین کار اجتماعی را معیار ارزش قرار داده است.

بنابر این کارگر اگر واجد شرایطی باشد که او را از سطح عموم بالاتر می برد، ممکن است کالایی را در عرض یک ساعت تولید کند که ارزش آن از کالایی که کارگر ساده ای در طی یک ساعت انجام می دهد، به مراتب بیشتر باشد.

اشتباه مارکسیسم در این است که گمان کرده، مسئله را از لحاظ کمی مورد توجه قرار داده است؛ از این رو از دیدگاه مارکسیسم شرایط خوب، تنها موجب افزایش مقدار محصول در مدت کوتاه تر می گردد. مثلا با ایجاد شرایط مطلوب، یک کارگر دو متر پارچه می بافد در صورتی که یک کارگر معمولی در همان مدت زمان، بیش از یک متر پارچه تولید نمی کند.

مارکسیسم از کیفیت محصول، غفلت ورزیده است؛ به عنوان مثال دو نقاش را در نظر بگیرید. هردو در یک ملت مساوی به کشیدن یک تابلو می پردازند، اما پس از اتمام وقت دیده می شود که اثر یکی از آن دو به خاطر استعدادهای طبیعی زیباتر است. در حالی که اگر وقت بیشتری را در اختیار نقاش دیگر قرار دهید، نمی تواند مانند نفر اول اثر خود را کامل کند. پس روشن می شود که قضیه تنها به مسئله کمیت و مقدار وقت و امکانات منحصر نمی شود. هیچ کس حاضر نیست که تصویر زیباتر را با تصویر و تابلوی دیگر عوض کند. حال وضعیت بازار، هرچه می خواهد باشد و رابطه عرضه و تقاضا هرطور که می خواهد، حکم نماید. |

پس تابلو و زیبایی آن، هیچ گاه مقدار کار هنرمند را نشان نمی دهد، بلکه سطح هنری آن را بازگو می نماید. بنابراین با تکیه بر مقدار کار نمی توان یک مقیاس کلی برای تعیین ارزش مبادله کالاهای گوناگون به پیدا کرد.

مطلوبیت کالاها عامل مشترک است

مارکس با نفی ارزش استعمالی کالا برای تفسیر ارزش کالاها مجبور به پذیرش نظریه ی گشت که با مشکلات بسیاری مواجه شد. وی تنها یک عامل مشترک در کالاهای مورد مبادله یافت و آن مقدار کاری بود که در هریک صرف شده بود. اما وی از عنصر روانی که به یک درجه در دو کالای مورد تبادل وجود دارد، غفلت ورزید. آن عنصر همان رغبت دمی به دست یابی بر آن کالاهاست و این رغبت تابع فایده استعمالی هریک از کالاها می باشد؛ عنصری که با وجود اختلاف فیزیکی و شیمیایی کالاها در تمامی آنها به چشم می خورد. به همین خاطر، دیگر جایی برای معتبر شمردن کار به عنوان مبنای ارزش کالا باقی نمی ماند و تمامی استدلالات مارکس فرو می ریزد و رغبت اجتماعی، جایگزین کار می گردد و مشکلات ناشی از تفسیر مارکس نیز از بین می رود.

پس نتیجه این می شود که : آنچه موجب می گردد که بتوان یک دوره کتاب وسایل را با یک نسخه خطی قدیمی مبادله نمود، همانا رغبت اجتماعی یکسانی است که نسبت به این دو کتاب وجود دارد.

از آن جایی که رغبت به یک کالا، معلول ارزش استعمالی آن کالاست، نمی توان فایده استعمالی هر کالا را از نظر دور داشت.

بنابراین هر کالایی که فایده ای ندارد، ارزش مبادله هم نخواهد داشت، گرچه بر روی آن کار زیادی هم انجام گرفته باشد. این مطلبی است که خود مارکس نیز بدان معترف است. اما او، راز ارتباط فایده استعمالی و فایده مبادله ای را توضیح نمیدهد؛ زیرا طبق مبانی او، این امر قابل تفسیر نیست.

لازم به تذکر است که میزان رغبت، نسبت به هر کالایی به مقدار منفعت آن کالا بستگی دارد؛ هم چنان که هر قدر دست یابی به یک کالا آسان شود، به همان نسبت رغبت به آن نیز کاهش می یابد. این امر در اثر کثرت و تراکم کالا رخ خواهد داد و در مقابل با کمبود کالایی، دست یابی بدان دشوار می گردد و به تبع آن، رغبت مردم نیز نسبت به آن کالا افزایش می یابد. پس کمبود کالا، موجب افزایش رغبت و در نتیجه افزایش قیمت می شود و فراوانی کالا باعث کاهش رغبت و به تبع آن، کاهش ارزش کالا می گردد. اگر برای به دست آوردن چیزی، هیچ گونه تلاشی لازم نباشد، آن شیء هیچ گونه ارزش مبادله ای نخواهد داشت؛ مانند هوا. بدین ترتیب یکی دیگر از نقاط ضعف و شکست مارکسیسم که همانا تفسیر پایه ارزش اشیاء بود، روشن می گردد. با فروریختن این نظریه، اصول پایه ای آن نیز مخدوش و از درجه اعتبار ساقط می شود.


حامد امجدیان برگرفته از کتب اسلامی

اپلیکیشن جامع نی نوازی

بورس امجد


دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *