سبد خرید شما در حال حاضر خالی است!
یک تخت گوشه اتاق بود…
یک تخت گوشه اتاق بود. چهارده نفر باید با همین یک تخت تا صبح سر می کردیم.
تازه رسیده بودیم ژاندارمری روستا برای مأموریت. قرار شد تا صبح آنجا باشیم و آفتاب نزده برویم برای شناسایی. گفتم حاجی که حتما اتاق جداگانه دارد و اینجا بین نیروها نمی خوابد. بچه ها توی اتاق نیامده، رفتم روی تخت دراز کشیدم. یکهو دیدم حاجی آمد. تندی از روی تخت آمدم پایین. حاجی گفت: «راحت باش.»
نه حاجی، شما بفرما بالا استراحت کن. .من فرمانده تو هستم امر می کنم همون جا بخوابی.
امر فرمانده برای راحتی من بود و سختی خودش. تا صبح یک کنج روی زمین استراحت کرد. میدانم که خیلی اذیت شد ولی لام تا کام حرف نزد.
راوی: سردار حسین فتاحی
منبع:خبرگزاری ایرنا
ادامه داستان در اپلیکیشن نینوایان
دیدگاهتان را بنویسید