در جوانی به آرزویم رسیدم. من هم یکی از کسانی بودم که توفیق زیارت خانه خدا نصیبم شده بود. بعثه رهبری بودیم. توی آسانسور حاجی را دیدم. بعد از سلام و احوالپرسی، از حس و حالم پرسید. گفتم:« خیلی خوشحالم که لباس احرام پوشیدم و میخوام برم طواف.» با نگاهش مهربانی به صورتم پاشید و گفت: «نه! چه حالی داری؟» دوباره گفتم: «خدا رو شکر. محرم شدن کنار خونه خدا حس خیلی خوبیه.» انگار که قانع نشده باشد، دوباره از حالم پرسید. جواب من همانی بود که گفته بودم.
پرده اشک جلوی چشم هایش را گرفت و گفت: «من که این لباس رو پوشیدم، احساس می کنم الان توی شلمچه هستم، شب عملیات کربلای۵، بچه ها هم دورم هستند.»
روزی نبود، جایی نبود، لحظه ای نبود که یاد یاران شهیدش برایش کمرنگ شود. تا بود، برای وصال اشک می ریخت و تمنای شهادت داشت.


راوی: حاج حسین کاجی منبع: صوت مصاحبه موجود در آرشیو مؤسسه فرهنگی حماسه ۱۷


ادامه داستان در اپلیکیشن نینوایان

دانلود مستقیم اپلیکیشن آموزش نی نوازی (نینوایان)

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *