حاج قاسم سه بار زنگ زده، حتما کار مهمی داره.
تازه از سر کار برگشته بودم. همسرم می خواست که با حاجی تماس بگیرم، اما ياد برخورد تندش افتادم و بی اعتنا از کنار تلفن گذشتم. دوباره تلفن به صدا در آمد. گوشی را برداشتم. خودش بود.
بعد از حال و احوال به خاطر کاری که کرده بودم، تشکر کرد و گفت: «کاری که انجام دادی خیلی ارزشمند بود.» همان کاری که سرش باهم دعوایمان شده بود را می گفت. چندبار تشکر کرد و با خداحافظی تلفن را گذاشتم. لبخند آمد روی لبهایم. همسرم گفت: «چی شده بود؟» گفتم: «هیچی! امروز به خاطر کار به جر و بحثی شد، الان حاجی تماس گرفته از دلم دربیاره.
اگر شب زنگ نمیزد، خوابش نمی برد. الان دیگه رفت راحت بخوابه.»
وقت کار با کسی تعارف نداشت. برایش فرقی نمی کرد طرف رفیق سی چهل ساله اش است یا تازه به او رسیده. به وقتش، شاید بدترین تنبیه های نظامی را هم به خرج می داد؛ اما نمی گذاشت روزی بگذرد و طرف دلخور بماند. الان که فکر می کنم، می بینم هیچکس روی کره زمین پیدا نمی شود که از حاجی دلخوری داشته باشد؛ هرچه بود همان ساعت های اول از دل طرف در می آورد.
راوی: حسن پلارک منبع: خبرگزاری فارس
ادامه داستان در اپلیکیشن نینوایان
دیدگاهتان را بنویسید