سبد خرید شما در حال حاضر خالی است!
دسته: سرباز ایران
-
باهم مشرف شده بودیم به حج
باهم مشرف شده بودیم به حج؛ هر کدام توی کاروانی مسئولیت داشتیم. محل اسکان حاجی به مسجدالنبی نزدیک تر بود. شبها که کارهایم تمام می شد، می رفتم سراغش. آن موقع ها ساعت یازده شب درهای مسجدالنبی را می بستند. نیمه های شب، دوتایی راه می افتادیم سمت مسجد. یکی دو ساعتی منتظر می ایستادیم…
-
در جوانی به آرزویم رسیدم
در جوانی به آرزویم رسیدم. من هم یکی از کسانی بودم که توفیق زیارت خانه خدا نصیبم شده بود. بعثه رهبری بودیم. توی آسانسور حاجی را دیدم. بعد از سلام و احوالپرسی، از حس و حالم پرسید. گفتم:« خیلی خوشحالم که لباس احرام پوشیدم و میخوام برم طواف.» با نگاهش مهربانی به صورتم پاشید و…
-
نگاه معناداری کرد و خندید
دادمشان به حاجی. نگاه معناداری کرد و خندید. گفت: «خیلی نامردی. تو اینها رو داشتی و چیزی نگفتی؟ حتما خودتم میخوردی؟» گفتم: «نه به خدا حاجی. نگاه کن درشون بسته است، دست بهشون نزدم.» دو سه تا مشت از نخود و کشمش را خورد. حالش که جا آمد راه افتاد. برف ها را زیر پا…