سبد خرید شما در حال حاضر خالی است!
نویسنده: حامد امجدیان
-
مأمور شده بودیم برای فتح بستان
مأمور شده بودیم برای فتح بستان. تیپ تازه تشکیل شده بود و از شهرهای مختلف نیرو داشت. یکی از گردان های ما سیصد نفر از بچه های کرمان بودند. مسئول این رزمندهها جوانی بود به نام قاسم سلیمانی. اولین بار در سوسنگرد دیدمش؛ زیر آتش توپخانه های دشمن. وقتی باهم صحبت کردیم گفت: «سخت ترین…
-
وقتی خبردار شد حسین را گرفته اند
وقتی خبردار شد حسین را گرفته اند، یک نفس خودش را رساند ژاندارمری. . داداش اینجا چه کار می کنی؟ – ژاندارمری به تعداد نیرو می خواسته، ما رو آوردن اینجا که بریم سربازی. همه چیز زیر سر خان روستا بود. از مذهبی جماعت خوشش نمی آمد. دسیسه کرده بود چندتا از جوان ها را…
-
رفته بود کرمان درسش را ادامه بدهد
رفته بود کرمان درسش را ادامه بدهد، اما جوانی نبود که بخواهد عاطل و باطل بگردد. کنار درس ومشق، گشت دنبال کاری تا لقمه حلال دربیاورد. هتل کسری نیرو می خواست هنوز یکی دو هفته گذشته، به چشم همه آمد. رئیس هتل نه به اندازه یک گارسون که بیشتر از چشم هایش به او اعتماد…