سبد خرید شما در حال حاضر خالی است!
نویسنده: حامد امجدیان
-
در جوانی به آرزویم رسیدم
در جوانی به آرزویم رسیدم. من هم یکی از کسانی بودم که توفیق زیارت خانه خدا نصیبم شده بود. بعثه رهبری بودیم. توی آسانسور حاجی را دیدم. بعد از سلام و احوالپرسی، از حس و حالم پرسید. گفتم:« خیلی خوشحالم که لباس احرام پوشیدم و میخوام برم طواف.» با نگاهش مهربانی به صورتم پاشید و…
-
نگاه معناداری کرد و خندید
دادمشان به حاجی. نگاه معناداری کرد و خندید. گفت: «خیلی نامردی. تو اینها رو داشتی و چیزی نگفتی؟ حتما خودتم میخوردی؟» گفتم: «نه به خدا حاجی. نگاه کن درشون بسته است، دست بهشون نزدم.» دو سه تا مشت از نخود و کشمش را خورد. حالش که جا آمد راه افتاد. برف ها را زیر پا…
-
آفتاب نزده از خانه زد بیرون
آفتاب نزده از خانه زد بیرون، همین طور آمد و نشست کنار راننده که بروند اهواز. از کرمان راه افتادند و دو سه ساعت بعد رسیدند به سیرجان. آن موقع بود که حرف دل فرمانده آمد سر زبانش، معلوم شد قلبش را پشت در خانه اش جا گذاشته و آمده. به راننده اش گفت: «دیشب…