یک تخت گوشه اتاق بود. چهارده نفر باید با همین یک تخت تا صبح سر می کردیم. تازه رسیده بودیم ژاندارمری روستا برای مأموریت. قرار شد تا صبح آنجا باشیم و آفتاب نزده برویم برای شناسایی. گفتم حاجی که حتما اتاق جداگانه دارد و اینجا بین نیروها نمی خوابد. بچه ها توی اتاق نیامده، رفتم روی تخت دراز کشیدم. یکهو دیدم حاجی آمد. تندی از روی تخت آمدم پایین. حاجی گفت: «راحت باش.»
.نه حاجی، شما بفرما بالا استراحت کن. .من فرمانده تو هستم امر می کنم همون جا بخوابی.
امر فرمانده برای راحتی من بود و سختی خودش. تا صبح یک کنج روی زمین استراحت کرد. میدانم که خیلی اذیت شد ولی لام تا کام حرف نزد.
راوی: سردار حسین فتاحی
منبع:خبرگزاری ایرنا
ادامه داستان در اپلیکیشن نینوایان
دیدگاهتان را بنویسید