مسیر پرخطری بود. هرآن ممکن بود اشرار بریزند جلوی ماشینشان یا حتی گروگانشان بگیرند. هربار که حاجی از کرمان بلند میشد میرفت زاهدان برای سرکشی، همین کار را می کرد. نه محافظ با خودش میبرد، نه از ماشین های گشتی استفاده می کرد. راه طوری بود که حتی رده های پایین فرماندهی هم باید محافظ می بردند با خودشان، حاجی اما با راننده اش می رفت. دوتایی میزدند به جاده. بالای پانصد کیلومتر را باهم میرفتند. راننده دست به فرمان بود و مسئول امنیت جنوب شرق کشور هم مینشست صندلی عقب، چراغ بالای سرش را روشن می کرد و آیه های قرآن را می خواند. داشت سوره ها را حفظ میکرد.
شب بود، روز بود، خیلی وقت ها گرم بود، خیلی وقتها هم سرد و بارانی، همه اش هم ناامن. حاجی آب توی دلش تکان نمی خورد. دل وجانش با قرآن توی دستش بود و آیه هایی که زمزمه شان می کرد.
راوی: ابراهیم شهریاری منبع: موت مصاحبه موجود در آرشیو مؤسسه فرهنگی حماسه ۱۷
ادامه داستان در اپلیکیشن نینوایان
دیدگاهتان را بنویسید