امنیت منطقه که سپرده شد به فرمانده سلیمانی، حساب کار دست اشرار آمد؛ خیلی هایشان آمدند زیر پرچم جمهوری اسلامی. مانده بود باندی که سرکرده شان خیلی قلدر بود؛ حدود چهل پنجاه نفر برایش کار می کردند. میخواستند با خرابکاری هایشان جاده ها را ناامن کنند به اسم جمهوری اسلامی. نه ژاندارمری حریفشان شده بود، نه بچه های کمیته.

فکر می کردند این بار هم مثل دفعه های قبل چند نفر را سر می برند، بقیه هم عقب نشینی می کنند؛ اما حاجی آدمی نبود که کم بیاورد.

هفت شبانه روز نقطه به نقطه ی روستا را گشتیم تا گیرشان آوردیم. وقتی دیدند از آسمان و زمین محاصره شده اند، چادر زن هایشان را پوشیدند و فرار کردند. ما خیال عقب نشینی نداشتیم؛ دو روز درگیر بودیم. آخر سر خودش داوطلب شد تسلیم شود. پنج پاسدار گروگان گذاشتیم تا بیاید کرمان با حاج قاسم صحبت کند.

نمیدانم در اتاق جلسات چه گذشت که طرف وقتی آمد بیرون، زار زار گریه می کرد. پرسیدم: «چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟» گفت: «ابهت این مرد من رو گرفته. بذارید اگر کشته میشم به دست این مرد کشته بشم که افتخاری برام باشه.»

حاجی این بار از در رأفت وارد شد و طرف را تأمین داد. کارهایش که راست وریس شد، فرستادش مشهد.

می خواست امام رضا بلا واسطه شود برای پذیرش توبه آن بنده خدا، در این مدت، هم برای روستایشان تلمبه آب برد هم زمین کشاورزی بهشان داد. مشهدی وقتی برگشت، چسبید به کار و کشاورزی. دیگر پاک شده بود مثل طفلی که تازه از مادر زاده میشود.


راوی: ابراهیم شهریاری منبع: صوت مصاحبه موجود در آرشیو مؤسسه فرهنگی حماسه ۱۷


ادامه داستان در اپلیکیشن نینوایان

دانلود مستقیم اپلیکیشن آموزش نی نوازی (نینوایان)

 

 


 


دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *